کمالو مجید
الهی به مستان میخانه ات به عقل آفرینان دیوانه ات
به خم خانه وحدتم راه ده دل زنده و جان آگاه ده
میی ده که چون ریزیش در سبو بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون چشمت افتد بر آن توانی در آن دید حق را عیان
از آن می که چون عکسش افتد در آب بر آن آب تبخال افتد حباب
از آن می که گر شب ببیند خزاب چو روز از دلش سر زند آفتاب
از آن می که چون شیشه بر لب زند لب شیشه تبخاله از لب زند
میی سر به سر مایه عقل و هوش میی بی خم و شیشه در ذوق و جوش
بیا ساقیا می به گردش درآر که دلتنگم از گردش روزگار
میی بس فروزانتر از شمع روز می و ساقی و باده و جام سوز
میی کو مرا وارهاند زمن از این و از آن و ز ما و ز من
میی راکه باشد در او این صفت نباشد به غیر از می معرفت
تو در حلقه می پرستان در آی که چیزی نبینی به غیر از خدای